گمشده
در خانه دلت آشیانی گزیدم ویارم وفا نکرد.
با خاطرت شعری سرودم و مطلب ادا نگشت
اشکم جویبار بهاری شد و شکوفه هایت نشکفت
در منظر چشمت چهره ای آفریدم و آن هم دوامی نیافت
در رواق منزل دلت شمعی شدم وآری !
که طوفان سینه تنگت به آن هم وفا نکرد
در انتهای سکوت شب با یاد تو گریستم و
افسوس که آن سیلی شد و جان از کفم نگرفت !
راز دلم با تو بگفتم و امید وصل یافتم
اما چه حاصل که تبسمت هم نشانی از وصا ل نداد
جانم به کف گرفتم و دور از دیار شدم
افسوس که ترک دیار هم در تو اثر نداشت
با کوله بار خستگی و با یک دنیا امید
بازگشتم و ولی دگر نشانی از تو نبود !!!
بـــا تــو همیشه سبز بودم و امید من پرواز
بی تـــو چگونه توانم راه بیابم در آفتاب ؟